الهه ی الهام
انجمن ادبی
زنگ کلاس ها را زودتر ازموعد زده اند واین خیل پرشوردختر هاست که به سمت حیاط سرازیر می شود. آرام و روان پله هارا پایین می آیم گرچه ازین جمعیت عجول چندین بارتنه میخورم. نوای محزون نوحه گری مردی که ازبلند گوی خاک گرفته مدرسه پخش می شود، دلتنگی ام را رقیق ترمی کند. جز این صدا هیچ نمی شنوم. کناری ایستاده ام. چه آسمان ابرآلودی! چه آتش سردی؟!!! درچشم برهم زدنی پیکره ی خیمه ها متلاشی می شود. یک لحظه پیرزن خدمتکار مدرسه را می بینم که از آن طرف حیاط با گام های سنگین وسریع می آید وسط معرکه دخترها را کنار می زند و اززیر پایشان تکه پارچه ی سبزنیم سوزی را بیرون می کشد ومی رود، چشم هایش غمگین و نمناک... مسعوده جمشیدی
« من و تو؛ همزادم!»
احتمالا من وتو، هردو از یک ابر مهربان بودیم دردناک است و پر از رنج وجود.» در جوار مهر عشق آگین سوخت، گرچه نامت باران! مسعوده جمشیدی
«کتیبه...»فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي زن و مرد و جوان و پير همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي و با زنجير اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود تا زنجير ندانستيم ادامه مطلب ... فصل تابستان است و تنور دلم از آتش یادت روشن کاش اینجا بودی! این خیال خام را می سپارم به تنور تا که از بوسه ی هر شعله ی تنهایی من بپزد خوب و برشته شود و ترد شود سفره ی خاطره را می گشایم پس از آن در یک سو جرعه ای چای و یکی حبّه ی قند که تداعی گر لبخند تو است منتظر می مانم تا بیاید آن دم که مؤذّن خبر آمدنت را بسراید مسرور ومن افطار کنم روزه ی دیدارت را فصل تابستان است و تو ای همزادم کاش اینجا بودی...! موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||||
|